شلّاق موج است این که آمد سهم ساحل شد
از " کِشت رفتن " خوشه خوشه درد حاصل شد
پیشانی هر بیت بیتم آه ! بعد از تو
از اعتبار افتاد و سهمش مُهر باطل شد
بعد از تو از این ابرها باران که نه امّا
هی درد پشت درد ، پشت درد نازل شد
دیگر چه فرقی دارد آرام است یا نارام ؟
وقتی به کامم ، زندگی ، زهر هلاهل شد
آیینه وقتی علّت خاموشی ام را خواست
این اشک ها بارید و توضیح المسائل شد
از قول سهراب : آب ها را گِل نباید کرد »
رفتی ندیدی بعد تو این آب ها گِل شد
رفتی ، ندیدی این دل مرحوم و ناکامم
چه زود بعد از رفتنت به مرگ مایل شد
شعر از حنظله ربانی
لب این پنجره چندیست به جان آمده ایم
به تماشاگه بی نام و نشان آمده ایم
نامه دادیم که شاید برسد دست اجل
خودمان زودتر از نامه رسان آمده ایم
ذره ای بهره نبردیم از عالم نکند
ما فقط بهر تماشای جهان آمده ایم!
فرصتی پیش نیامد که لبی باز کنیم
از غم لال نمردن به زبان آمده ایم
قدر یک ثانیه شادی نرسیدست به ما
عذر خواهیم اگر دلنگران آمده ایم
جانمان را به لب آورد خزانی که گذشت
لب این پنجره چندیست به جان آمده ایم
شعر از فرامرز عرب عامری
بوسه می خواهم من از آن گونه های روشنش
یا گذارم عصر یک پاییز سر بر دامنش
آنچنان که باد بازی می کند با موی او
فرصتی باشد که من با دکمه ی پیراهنش
گرچه پوشیدست و چون هر غنچه دارد او حجاب
کوچه عاشق می شود از نازو عشوه کردنش
آنقدر دارم به او غیرت که حساسم به باد
بی هوا شاید شود سر مست از عطر تنش
هیچ کس جز او نباشد عامل مرگم ولی
آی مردم نیست هرگز خون من بر گردنش.
شعر از مجتبی اصغری فرزقی (کیان)
در آغوشت کشیدم مثل خاک مرده باران را
تحمل کن کمی، اندوه آغوش بیابان را
سر ناسازگاری دارم اما پافشاری کن
بیابان سخت عادت میکند آداب مهمان را
چه تقدیری که پایان بیابان ها بیابان هاست
در آغوشم بخوان این بیتهای رو به پایان را
سکوت ابرها را گرگ باران دیده میفهمد
تو نم نم ناامیدی مستی دریای بیجان را
و فردا در کنار رازهایم خاک خواهی شد
بیابانها بیابانها نمیفهمند باران را
شعر از میثم حمیدی
آن تندباد تير، بگو با تنت چه کرد؟
با قلبِ مثل آينهي روشنت، چه کرد؟
وقتي که عرش را به تلاطم کشيده است،
با ما، ببين که روضهي افتادنت چه کرد
ميگفت روضهخوان: که تنت غرق تير بود
هر تير، واژگون که شدي، با تنت چه کرد؟
افتادي و سه ساله خبر دارد و خدا
بر خاک، سنگ، با رخِ بيجوشنت چه کرد
انداخت اين سه شعبه تو را، باغبان! ببين
با حلق نازکِ گل در گلشنت، چه کرد
جان داد خواهرت، به خدا! تا که ديد، شمر
با چکمه، در کشاکشِ جان دادنت چه کرد
اي بوسهگاه مادر دريا، گلوي تو!
آن تيغ کُند، با رگ و با گردنت چه کرد
از حال رفت و بيرمق افتاد روضهخوان
ديگر نگفت از اينکه پس از کشتنت چه کرد
يا ايها العزيز! پس انگشترت کجاست؟
آن گله گرگ، با تن و پيراهنت چه کرد؟
لرزيد آسمان، چو دويدند اسبها
بر سينه زد رسول، مگر دشمنت چه کرد؟
شعر از قاسم صرافان
اي عشق! روشناي اتاق مرا نگير
چشم مرا بگير و چراغ مرا نگير
اين دست ها به گرمي دست تو دلخوشند
شب هاي برف و باد، اجاق مرا نگير
وقتي غمم تو هستي از هر غريبه اي
حال مرا نپرس و سراغ مرا نگير
بگذار برگ برگ بيفتم به دامنت
پاييز من! طراوت باغ مرا نگير
يک شب به خانه اش برسان و خلاص کن
پايان قصه، حال کلاغ مرا نگير
من با خيال گوشه ي چشم تو شاعرم
دنياي دنج کنج اتاق مرا نگير.!
شعر از اصغر معاذي
اگر چه داروي درد دل تو آغوش است
به باد تکيه نکنباد.خانه بر دوش است
دچارِ شب شدنت را به فال نيک بگير
چراغ رابطه در طول روز خاموش است
بدون من به چه مي ارزد آن جمال و کمال؟!
که گوشواره قشنگ است تا که در گوش است
قرار نيست که قانون به دادمان برسد
که شهر مسخره ي چند تا کفن پوش است
به خواب مردنمان بهتر است در جنگل
چه جاي شير ؟ اگر امر امر خرگوش است؟
تو فيل هم که بيايي صداي گربه بيار
صداي گربه بده خانمان پر از موش است
خداي دهکده هاي مجاورِ خوشبخت
دليل وحدت ما عشق نه.موتور جوش است
بريز در رگمان جاي خون مخدر و قرص
به کار ندارد سگي که بيهوش است
شعر از علي بهمني
پاييز ميرسد كه مرا مبتلا كند
با رنگهاي تازه مرا آشنا كند
پاييز ميرسد كه همانند سال پيش
خود را دوباره در دل قاليچه، جا كند
او ميرسد كه از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را بر ملا كند
او قول داده است كه امسال از سفر
اندوههاي تازه بيارد ـ خدا كند ـ
او ميرسد كه باز پريشان كند مرا
او قول داده است به قولش وفا كند
پاييز عاشق است وَ راهي نمانده است
جز اين كه روز و شب بنشيند دعا كند ـ
شايد اثر كند و خداوند فصلها
يك فصل را به خاطر او جا به جا كند
تقويم خواست از تو بگيرد بهار را
تقدير خواست راه شما را جدا كند
خش خش . صداي پاي خزان است، يك نفر
در را به روي حضرت پاييز وا كند
شعر از عليرضا بديع
اين قلب ترک خورده ي من بند به مو بود
من عاشق او بودم و او عاشق "او" بود
باشد که به عشقش برسد هيچ نگفتم
يک عمر در اين سينه غمش راز مگو بود
من روي خوش زندگي ام را که نديدم
هر روز دعا کرده ام اي کاش دو رو بود
عمر کم و بي همدم و غرق غم و بي تو
چاقوي نداري همه دم زير گلو بود
من روي سرم سنگ لحد بود و دلم خوش
که زير سرش نرم شبيه پر قو بود
شعر از سيد تقي سيدي
اي آنکه در گلوي تو شوق شراب نيست
درد تو آنچنان که نوشتند آب نيست
تغيير نسبت عطش بي حساب تو
با اشکهاي مرثيه خوان بي حساب نيست
چندي ست مثل حُرّ به دو راهي رسيده ام
اما مرا جسارت آن انتخاب نيست
من با جهاد اکبر تو همدلم ولي
در عيش لذتي ست که در انقلاب نيست
هر پنجه که علم بکشد نيست ماه قوم
هر ذره اي که نور دهد آفتاب نيست
من در به در ذليل امان نامه ام ولي
عباس تو به فکر حساب و کتاب نيست
بر شاعرت ببخش اگر اين سروده نيز
چون روضه هاي رايج پر آب و تاب نيست
شعر از غلامرضا طريقي
درباره این سایت